نازی زینبنازی زینب، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

****میوه دل مامان و بابا****

خداحافظ عکس

حدودا نزدیک 1 ماه میشه که کچلت کردیم....البته من نه.....بابایی محترمت ........دیگه کاملا شدی مثل پسرا...... خیلی بلا و شر شدی.....دیگه کم آوردم و نمیدونم چکارت کنم تا آروم بشینی و بازی کنی......تازگیا علاقه وافری به آیفون پپیدا کردی......من و بابای بیچارت باید مدام شما رو بغل کنیم و ببریم جلوی آیفون تا بیرونو تماشا کنی و عکسایی که تو آیفون ذخیره شده رو برات رد کنیم.....گاهی وقتا هم به این قانع نمیشی و ما مجبور میشیم یکیمون بره دم در زنگ بزنه و یکی شما رو بغل بگیره تا از صدای زنگ ذوق کنی .......اینم روزگار ما راستی این بافتای خوشگلم به خانم امینی سفارش دادم .....منتظرم موهای خوشگلت دوباره دربیاد تا ببرمت آتلیه.... دوستت دارم......
4 آبان 1391

قرار اینترنتی

دقیقا هفته پیش روز یکشنبه زینب کوچولوی من با دو تا از دوستای اینترنتیش قرار داشت......قرارمون پارک لاله مشهد بود.......دو تا دوست ناز و خوشگل به اسم "زینب" و  "کوثر"........البته زینب من از دوتا دوستاش بزرگتر بود........اینم عکسای قرارمون این دو تا زینب کوچولوها هستن که زینب ما 7 ماه و نیمشه و این زینب کوچولوی خوشگلمون 5 ماه و نیم اینم یه عکس خوشگل دیگه از این دختر خوشگل با اون لپای کپلی و چشمای نازش........بوسسسسس واینم دوست کوچولو موچولومون کوثر خانوم که هنوز دو ماهش تموم نشده بود...... ...
26 شهريور 1391

بلاخره زینبو کشف کردی!

یه روز داشتم تو آشپزخونه خونه مامان جون ظرف میشستم و تو هم تو آشپزخونه طبق معمول با کفگیر و ملاقه سرگرم بودی........تا اینکه طبق معمول همیشه هوست کرد باز دستتو به یه چیزی بگیری و بلند شی و این بار اجاق گاز رو انتخاب کردی(دعوام نکنید میدونم خطر ناکه!!!!!)تا برگشتم نگات کنم دیدم با تعجب زل زدی به عکس ماه خودت تو شیشه فر........نمیدونم چرا اینقدر تعجب زده شده بودی......صدات کردم وباز با تعجب از تو شیشه فر به منم نگاه کردی.......! کم کم از حالت تعجب دراومدی و انگار با زینب کوچولوی داخل فر!دوست شدی.......فکر کنم خیلی هم دوسش داشتی آخه داشتی بوسش میکردی! انگاری مامانتم از تو فر بیشتر دوسش داشتی.....آخه وقتی باهات صحبت میکردم کلی ا...
25 شهريور 1391

روز مهمونی....

چند روز پیش مامان یه مهمونی شام کوچولو داشت.....تنها اضطرابم تو بودی که نکنه اذیت بشی و البته اذیت کنی!!!!!!اما تو مثل همیشه خانم بودی......ظهر بردمت حمام تا مثل یه دسته گل خوشبو بیای پیش مهمونا....... بعدشم باهم رفتیم طبقه بالا(مهمونخونه)تا شما تو اتاقت مشغول بازی بشی و من به کارام برسم.......هرچند دقیقه بهت سر میزدم و تو با یه نگاه و لبخند مهربون بهم انرژی مضاعف میدادی عشق کوچولوی من....... ...
23 شهريور 1391

خواب یک فرشته......

عزیزم وقتی میخوابی از نگاه کردنت سیر نمیشم........تو یه فرشته کوچولو تو خونه ما هستی که همه رو مسحور خودت کردی.......   ...
23 شهريور 1391

0/5 سالگی..!!!!!

عزیزم دو روز پیش تو شدی نیم ساله......6 ماه از بهترین اتفاق زندگی من گذشت و دخترم 6 ماهه که در آغوش منی و نمیدونم این 6 ماه با تموم سختیها و البته زیباییها و شیرینی هاش چطور گذشت.......باورش برام سخته که تو 6 ماه دیگه یه دختر 1 ساله میشی که دیگه میتونه راه بره و حرف بزنه........البته تو اونقدر باهوشی که از 5 ماهگی ماما و بابا و ددددد رو کامل ادا میکنی.....الآنم وقتی من از پیشت میرم گریه میکنی و مدام میگی ما ما ما .......... شب تولدت با بابایی آماده شدیم و رفتیم طبقه بالا تو اتاقت باهم عکس بگیریم....عکسای تکیتو واست اینجا هم گذاشتم......راستی کیک تولد هم برات درست کردم ولی بابایی نذاشت به عکس برسه و زودی نقدش کرد و خورد....هههههه......ببخشید ...
19 شهريور 1391