نازی زینبنازی زینب، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

****میوه دل مامان و بابا****

<no title>

                        دوستان ادامه مطلب ها یادتون نرههههههه..... .. ...
19 شهريور 1391

نی نی و مامان ورزشکار!!!!!!

سلام مامانی......ماه رمضون داره تموم میشه اما من با همه تاخیرش بهت اولین رمضون عمرتو تبریک  میگم......راستش از اونجایی که اذان مغرب رو خیلی دیر میگن و من هم امسال توفیق روزه گرفتن نداشتم گفتم  از موقعیت استفاده کنم و چون مردم روزه ان و کمتر میان پارک بانوان من عصرها از این خلوتی استفاده کنم و  برم ورزش بلکه یه کم از این خپلی دربیام!!!!!!!البته بگم این تصمیم بزرگ کبری فقط یه روز به مرحله عمل رسید  و من و شما باهم رفتیم پارک بانوان و کلی بدو بدو و ورزش کردیم......خیلی خوش گذشت...... و عکسهایی  از اون روز تاریخی هم گرفتم که بگم چه اراده قوی ای داشتم ههههههههههه ما اینیم دیگه!!!!! ...
19 شهريور 1391

بزرگ شدی

بزرگ شدی دخترم......چون دیگه من تکیه گاه نشستنت نیستم و تو بدون نیاز به من میشینی بزرگ شدی عزیزم.........چون وقتی نگاه پر از عشق منو میبینی با لبخند شیرینت بهم میگی که میفهمی بزرگ شدی گل قشنگ زندگیم...........چون دیگه مچ دستم روز به روز با در آغوش گرفتن تو دردناکتر میشه بزرگ شدی خوشگلم ........ چون دیگه کامل رو پاهات،استوار می ایستی........... من عاشقتم زینب...... ...
19 شهريور 1391

مهمون همیشگی خونه مامان جون.....

از اونجایی که مامان جون شما خیلی احساس جوونی میکنن ودوست ندارن "مامان بزرگ" خطابشون کنی باید به اطلاع برسونم هرجا لفظ " مامان جون" به کار بردم منظورم "مامان جون مریم " هست و هرجا "مامانی" گفتم منظور خود نازنینم هستم....... زینب خانم مهمون همیشگی و بعضی روزا مهمون 24 ساعته خونه مامان جون مریمش هست........دخترم دیگه اونجا رو مثل خونه خودت میدونی و خیلی راحتی.....برعکس جاهای دیگه ای که میریم تا نیم ساعت از جات تکون نمیخوری و احساس غریبی میکنی و حتی گاهی گریه میکنی........اما بعد از اون نیم ساعت همه خونه رو وجب به وجب میگردی و صابخونه رو خونه خراب میکنی.......همه میگن دخترت از اون دخترای شیطونه.....واااااااای خدا به دام برسه......فکر کنم د...
19 شهريور 1391

پاتوق زینب...

ما مجبوریم مدام تو اتاق بابایی باشیم تا خونه تمیز و مرتب بمونه یه وقت کسی از در میاد نگه چه خونه نامرتب و شلوغی دارین.......اما بابایی دیگه جوابمون کرده!!!!!!آخه تا چشم ازت میگردونیم رفتی رو پرینتر.......تا بیدار میشی بدو بدو چهاردست و پا مستقیم میری سراغ پرینتر........جالبه بگم یکی دوبار از اونطرف کله پا شدی و بابایی نجاتت داده.....حیف نمیشه از اون لحظه ناب عکس بگیرم...... ...
19 شهريور 1391