.......!!!!!!
پنجشنبه نهار خونه مامان جون دعوت شدیم........زینب گلم آماده شده بریم
مهمونی......باید بگم همینکه لباسای بیرونشو میخوام تنش کنم مثل یه دختر خوب و خانم
آروم میشینه.....آخه عاااااااااااششششق دَدر رفتنه.......اینجا هم حاضرش کردم تا بریم اما
همینکه دید بابا مهدی بدون زینب رفت بیرون و منم دوربین برداشتم تا ازش عکس بگیرم
فکر الکی لباس تنش کردم......زد زیر گریه.......
راستی اینو بگم اونروز یعنی پنجشنبه زینب واسه اولین بار دستشو از زمین گرفت و
خودش رو پاهاش ایستاد....بدون کمک گرفتن از چیزی....تازه دوقدم هم بعدش راه
رفت.......
بعد از اینکه من پشت دوربین دلقک شدم.......
مدل جدید گریستن زینب......دودودودودو
مثل اینکه دوباره باید دلقک بشم!!!!!اینم از شغل شریف مادری.......
قربون اون اشکات بشم عزیزم.......خنده و گریت قاطی شده
به به چه خانم مودبی.....چه خجالتی......!!!!!
کم کم داره رومون باز میشه......خجالتا میریزه.......بذار یه کم شیرین کاری کنم خوششون
بیاد بعد برم سراغ ویرانگری.........(آخه چند شب پیش زینب جان آینه بلندی که کنار دیوار
خونه مامان جون رو میزش بود رو هل داد و آیینه تیکه تیکه شد(عکسای شب یلدا رو اگه ببینید عکس آیینه هم اونجا هست).......خیلی خدا به زینب رحم
کرد اگه 1 سانت جلوتر بود سرش رفته بود ......وای خدا رحم کرد ......من که همونجا غش
کردم ....... آخه تو آشپزخونه بودم و صدای افتادن آینه و جیغ داداشامو بابامو که شنیدم و
حدس میزدم طبق معمول زینب جلو آینه با خودش دکی بازی میکرده،گفتم الآن دیگه زینب
بی زینب.......)
خب دارم نقشه میکشم چکار کنم..........
مامان جون اجازه هست با این پرتقالا بازی کنم......قول میدم فقط دوتاشونو بردارم......به بقیش دست نمیزنم......
وای ببخشید مامان جون شیطون گولم زد.....وای وای وای........