نازی زینبنازی زینب، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

****میوه دل مامان و بابا****

ماه 12

زینب جونم حسابی بزرگ شدی.......تو این دو ماه آخر حسابی زبر و زرنگ شدی و کارهای جدید یاد گرفتی.... وقتی من یا بابایی میخوایم نماز بخونیم زودی میای طرف مهر و تند تند میگی اپر اپر(الله اکبر)اینو بابایی باهات تمرین کرد تا یاد گرفتی، و جالب اینجایه که با آهنگ اذان بهت یاد دادن و تو هم با اون صدای نازک و ظریفت با همون آهنگ یه اپر کشیده و خوشگل میگی.......حتی زمانی که صدای اذان پخش میشه تو هم با آهنگ باهاش همراهی میکنی........ جدیدا یادگرفتی و الو میکنی....گوشی تلفن،موبایل،تلفن بازیت.....هرکدومو بهت میدیم و میگیم الو کن میذاری دم گوشت و سرتو مثل یه خانم باکلاس روش کج میکنی....... شروع تمرین ایستادنت با ذکر "یاعلی" و " علی جان " بود.....وق...
9 دی 1391

اولین شب یلدا در آخرین ماه اولین سال زندگی تو.....

چه عنوان بلند بالایی!!!!!!!!!!!   اینم عکساش   تجاوز به جعبه مخصوص آبنبات و قند مامان جون مریم..........برای اولین بار قند خوردی.....وای وای وای چه کار زشتی...... قنده هنوز تو دهنته.....هرکار کردیم درنیاوردیش........خدا به من رحم کنه تو خیلی بلایی......!!!!!     راستی این تل خوشگلم خاله مرضی واست بافت.....همون شب خونه مامان جون بافت و ماهم سریعا نقدش کردیم ولی شما مدام از سرت درش میاوردی......این چند تا عکسم با سختی و مشقت فراوان ازت گرفتیم......واسه هر یه دونه عکس پشت دوربین صدها تن درحال شکلک درآوردن هستن......     زینب دکییییییییی.........     راست...
2 دی 1391

11 ماهگی......

دخترم مثل برق و باد این ماه گذشت و تو 11 ماهه شدی.....باورت میشه 1 ماه ...فقط 1 ماه دیگه تا 1 سالگیت مونده.....ببخش خیلی مریضم نمیتونم برات خیلی بنویسم و عکس بذارم....فقط این عکستو که از تو موبایل مامان جون مریم پیدا کردم واست میذارم.........اینجا 5 ماهت بود گل قشنگم.... ...
28 آذر 1391

مادر بودن ......

الهی مامان بمیره واست.......چند شبه به خاطر گرفتگی بینیت خوابت نمیبره........امروز دیگه واقعا بی قرار شده بودی.......از صبح که بیدار شدی مدام بغلمی و داری گریه میکنی.......هم دندونت داره درمیاد هم سرماخوردگی گرفتی........هیچوقت ندیده بودم اینطوری اشک بریزی.........تو ناله میزدی و اشک میریختی منم پا به پای تو گریه میکردم.........مادر بودن چقدر سخته...........کاشکی خدا به شما بچه ها زبون میداد تا راحت بگین چه نیازی دارین.........من نمیفهمیدم تو دردت چیه؟الآن گلوتم درد میکنه یا نه.....فقط عذاب میکشیدم.......الهی هیچوقت دیگه مریض نشی......بخدا من طاقت ندارم.........   ولی این مریضی تو ذهنمو مشغول ی...
15 آذر 1391

10 ماهگی....

عزیزم با اینکه چندین روزه از تولد ده ماهگیت میگذره ولی واسه خالی نبودن عریضه این عکسایی رو که همون روز ازت گرفتمو با تاخیر میذارم..... اینم تمرین راه رفتن که نتیجه ای که ازش گرفتیم اینه که حالا حالا ها شما اهل راه رفتن نیستی چون تا 4-5 قدم راه میری میشینی و هرکار میکنیم دیگه رو پاهات واینمی ایستی......   راستی دندون دومت هم دراومد.....من منتظر بودم دندون دومت کنار دندون اولیت یعنی پایین سمت چپ دربیاد اما بالا سمت چپ دراومد.....فعلا یه دندون پایین سمت راست داری یه دونه بالا سمت چپ....البته اون دوتای دیگه هم سفید شدن.......احتمالا همین روزاست که دربیان........مدام دندوناتو بهم میسایی ......من...
11 آذر 1391

بیمه اش کردم به نامت یا حسین.....

دخترم دهه اول محرم هم گذشت و تو اولین محرم زندگیتو تجربه کردی و با حضور در روضه های اباعبدالله و سیاهپوش کردنت بیمه آقا کردیمت...... واست یه دست لباس سقایی هم خریدم.......همیشه آرزو داشتم یه روز یه نینی داشته باشم و تو ایام محرم از این مدل لباسا تنش کنم و با خودم ببرمش مجالس عزاداری ......اونجا بهش شیر بدم و تو اون فضا در آغوش بگیرمش....خدایا شکرت که به آرزوم رسیدم.... این جعبه لباس سقایی که بعداز خریدنش دادم بهت تا خوب نگاش کنی.     اینجا هم داریم میریم روضه.....این پرده سیاه رو هم واسه خونه خودمون خریدیم......خیلی دوست دارم تو خونم مجلس عزای امام حسین بگیرم امیدوارم زودتر قسمتم ...
6 آذر 1391